/ بنام صاحب همه نجواهای هستی پاییز 1385 - چند قدم پیاده زیر بارونی از دل
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بردباری، جامه دانشمند است، پس مبادا که آن را به تن نکنی [امام باقر علیه السلام ـ در نامه اش به سعد خیر ـ]
پاییز 1385 - چند قدم پیاده زیر بارونی از دل
........... درباره خودم ........... بسراغ من اگر می آیی در غروبستانم و مبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهایی من پاییز 1385 - چند قدم پیاده زیر بارونی از دل
فاطمه اسدی
(عکس صرفا تزئینی است)به صداقت کودکی،به زیبایی هدیه ای از جنس گل برای همه شما مهرآفرینان

........... لوگوی خودم ...........
پاییز 1385 - چند قدم پیاده زیر بارونی از دل
........ پیوندهای روزانه........ www.arameshkadeh.persiablog.com www.askari110.blogfa.com *www.snowcrystals.com
.......جستجوی در وبلاگ .......

........... دوستان من ...........
<*

......... لوگوی دوستان من .........

............. اشتراک.............
 
............آوای آشنا............ در های و هوی گوشخراش قربانیان این صنعت بیرحم گوش به آواز پر مهر طبیعت بسپاریم زیر بارون بهترین وقت واسه رسیدن به حال و روز دله ............. بایگانی.............
زمستان 1386
پاییز 1385

........... طراح قالب...........


  • یه شب عجیب

  • نویسنده : فاطمه اسدی:: 85/8/16:: 10:0 صبح

                                                                                         

                                             

                              بنظر شما اینها چیه؟حتما میگین  اشیاء تزئینی گرانقیمت است که با پیشرفته ترین ابزار تکنولوژی روز و متخصصترین افراد آموزش دیده به ماهرانه ترین شکل ممکن تراشیده شده !نه عزیزم!اینها تصاویر دو دانه برف طبیعی است که با دور بینهای مخصوص برداشته شده است."ربنا ما خلقت هذا باطلا سبحانک"

    منتظر شکلهای زیبای دیگه ای از شگفتیهای طبیعی باشید!

    (منبع:www.nowcrystals.com ) 

                           ماییم به عفو تو  تولا کرده            وز طاعت و معصیت تبری کرده

                          آنجا که عنایت تو باشد،باشد      ناکرده چو کرده ،کرده چو ناکرده

                                            (شعر از حکیم ابوعلی سینا همشهری باحال خودمون)

    دیشب با صدای تق تق در ازخواب بیدار شدم.بیرون نرفتم از سوراخ در نگاه کردم نشناختمش یه غریبه بود اومد داخل. برگشتم سرجام بخوابم.چند لحظه بعد گفتگویی بین اون غریبه و کلید دارخونه که اونشب شیفت آقای هوس بود در گرفته بود.گوشهامو تیز کردم.از پشت در حرفاشون رو می شنیدم:

    *غریبه: ببخشید بی موقع مزاحم شدم.شنیدم چند روزه خیلی بیتابی میکنی میگن صابخونه ات  رو خیلی اذیت کردی حسابی باهاش افتادی رو دنده لج.گفتم امشب که شیفت توِ بیام یه کم حرف بزنیم ببینم چته؟حرف حسابت چیه؟

    *هوس: برو بابا حوصله ات رو ندارم.

    * غریبه: اولا بنفع خودته که از این وضع راحت بشی.ثانیا مجبوری حوصله داشته باشی آخه یه قرارداد هست که باید پایینش رو امضا کنی!

    *هوس: ببین من فقط یه چی میگم تموم حرفم اینه که میخام آزاد باشم و هر جور که دوست دارم زندگی کنم هرجا دوست دارم  برم  و هرکار میخام بکنم. اصلا میخام از صبح تا شب بخورم و بزنم و بکوبم و برقصم و شا د باشم.کسی به کارم کار نداشته باشه کسی امر و نهیم نکنه فقط همین.دنیا دو روزه و این دو روز باید تا آخر کیف رفت.

    *غریبه: خب عزیزم منم با تو موافقم منم میگم که دنیا دو روزه وتو هرطور که دلت بخوا میتونی توش زندگی کنی.بیخیال همه چی . برای ختم دعواهای تو صابخونه ات هم یه قرارداد صلح آوردم که با امضا کردنش همه چی تمومه.چطوره؟

    *هوس: بابا دمت گرم !.ما رو بگو که فکر کردیم نصف شبی اومدی  وعظ و خطابه.ولی مثکه تو هم از خودمونی ها!

    *غریبه: اینجا شو خوب اومدی پند و خطابه ای تو کار نیست.بعد از امضا کردن این کاغذ ما رو بخیر و تو رو بسلامت.!فقط یه چیزی هست که فقط به تو میگم و تا حالا به هیچکی نگفتم چون دوستت دارم بهت میگم!

    *هوس:خب چیه؟

    *غریبه: دو تا شرط هست که دلم میخا قبل از امضا زدن کاغذ واست بازشون کنم. همه هم بیخبر از اون شرطها امضا میکنن و میرن تا تهش.دلم برات میسوزه...

    *هوس: طفره نرو شرطها رو بگو؟

    *غریبه:اینم بگم که اصلا برام مهم نیست که بپذیری یا نه یعنی هدفم از گفتن اونا منصرف کردنت نیست. فقط اینه که با آگاهی کارت رو بکنی.

    *هوس: دیگه داری حوصله ام رو سر میبری.زودتر حرفتو بزن بینیم بابا.

    *غریبه: شرط اول: بالاخره زندگیه دیگه بالا و پایین میشه اینقدروقتا پیش میا که بهت نارو میزنن وامیدت از همه جا قطع میشه هیچکی هم نمیتونه کمکت کنه  تو خبلی دلت میخا که یه قدرتی کمکت کنه کسی که آخر معرفت باشه و دستتو بگیره ولی هیچکی حاضرنیست.دلت میشکنه با اینکه روت نمیشه ولی دلت میخا بری در خونه خالق و همه کاره دنیا

    *هوس : گفتم طفره نرو شرطو بگو

    *غریبه: اونقدر غیرت و غرور داشته باش که چون هیچوقت به حرفش گوش ندادی  وبهش گفتی خودم بلدم چطوری زندگی کنم اونوقتم خودت  تنها از پسش بربیا .

    *هوس(سرخ شده و خیس عرقه) : شرط دوم؟

    *غریبه: شرط دیگه اینه که اینو قبول کنی که هرچی خودتو بکشی به شادی نمیرسی یعنی هرچی دنبالش میدوی ازت دورترمیشه صبح تا شب هره میزنی ولی چشای دلت همیشه درحال گریه اند

    *هوس: (داد میزد) دروغ میگی مگه میشه آدم از صبح تا شب بزنه و برقصه وبخنده واِکس بترکونه و چت بزنه و...ولی شاد نباشه؟

         *غریبه: دعوا نداریم برات ثابت میکنم قرآن رو قبول داری؟

    *هوس: خب آره!

    *غریبه: من نمیگم خدا میگه"الابذکرالله تطمئن القلوب" الا قید "فقطه" یعنی فقط یاد خدا دلارو آروم و راضی میکنه وآدمی که راضی باشه شاده  آخه ازهمه جای تو قلبتو واسه خودش خلق کرده که خودش توش باشه اگه بیرونش کنی نمیذاره جاشو با چیزدیگه پرکنی.خیلی جبروت داره دست کمش بگیری لهت میکنه!

    * هوس: اینا رو قبول کنم همه چی حله؟

    *غریبه: حل حل.امضا رو میدی و بعد میتونی بی هیچ دردسری راحت حالتو بکنی.خب جواب؟

    * هوس: مگه سر آوردی این موقع شب؟ یه مهلتی بده که یه کم فکر کنم صحبت یه عمر زندگیه.

    غریبه رفت و هوس یه گوشه کز کرد ورفت تو یه  فکر عمیق. میخواست قبل از اینکه خط مشی یه عمر زندگی رو انتخاب کنه یه کم رو اون دو تا شرط تکان دهنده فکرکنه.

     بنظر شما اون به چه نتیجه ای میرسه؟        


    نظرات شما ()

  • یه کم برره ای شدیم

  • نویسنده : فاطمه اسدی:: 85/7/20:: 7:0 عصر

     انگار همین دیروز بود که ما با همه اختلافات و عقاید رنگارنگ ، یه صدا فریاد نه تو سر ذلت و بردگی و عقب موندگی زدیم .انگار همین دیروز بود که همه باهم توآهنگری ایمان، حدید شدیم تا با همه قدرت رو سر کفر فرود بیاییم و  ازدستای درخت آفرین و زخمی از خراش خارهای باغبان پیر این باغ ، مدال افتخاربهترین مردم تاریخ بودن را بگیریم. انگار یه کلمه حرفه که یه پیر مُـرادْ که خودش آخر مستیه، به مریداش بگه که شما از مریدای زمون پیامبر و علی(ع) و امام حسین(ع) بهترین. خب اون که اهل غلو کردن نیست .اونکه هیشه کارش پریدن با اهل آسمونه و دوست اونوری زیاد داره . گیریم برو بچ اینوری هم ازش دلخور شن به حالش فرقی نمیکنه. اونکه دوستای زمینی اش رو خیلی دوست داره، ولی نه به قیمت تملق و شکستن نردبون آسمونش. میخوام بگم که اون ازمی صافی هم صافتر بود و کلمه کلمه اش رو می پخت و می گفت. پس شکی ندارم که مث همیشه یه چیزایی میدید که ما تو مغز نخودیمون خطورهم نمیکنه.ازهمون وقت که خریدار سر دار شده بود، یه میخونه ای باز کرده بود که.... که کار و کاسبی اش توپ! بازار همه می فروشا هم  بدجوری کساد شده بود.تو مشتریاش همه تیپ و همه سنخ آدمی پیدا می کردی. از مایه دارها ولارژترین تا پا برهنه ها و (کور و کچلا) و ندارترینها. ازدامنه + تا بینهایت. ازنمره بیستها تا چند سال مونده ها.  ولی بیشتر جوونا و تازه کارا دورش جمع شده بودن. تبلیغ مبلیغی هم تو کارش نبود. فقط شرابش از بقیه مرغوبتر و صافتر و مست کننده تر بود.بقیه می فروشا هر چی واستادن دیدن نه مثکه طرف دست بردار نیست. چند تاشون بساطشونو چیدن و اصلاً از شهر زدن بیرون. بقیه که پرروتر بودن دورهم جمع شدن تا یه جوری اعاده حیثیت کنن و انتقام بگیرن. یه کارایی هم کردن ولی با اینکه همه زورشون جمع کردن تا با زور وفشارمشتریاشونو پس بگیرن،کاری نتونستن بکنن چون نمی دونستن که اثر شراب ناب چیه و مستی اش با بقیه مستی ها فرق می کنه. چون خودشون هیچوقت تجربه اش نکرده بودن براشون سخت بود باور کنن که یه پیاله شراب ناب معجزه هایی میکنه که یه دریا شراب ناخالص پرغش وغل وآلودگی نمیکنه. اون یکی انسان سازه و این یکی انسان سوز.اون یکی اثر خماری اش تا ته آسمون هفتم می پرونه و اثراین یکی زندونی کردن و چسبوندن به زمینه. اون آخر مستیه و این آخر پستی.تا اومدن چنگ و دندون نشون بدن جوری از مریدای پیر ما خوردن که برای همیشه توتاریخ ثبت شد.غافل بودن که مگسی بودن که به عرصه سیمرغ تجاوز کرده بودن(و فراموش کرده بودن که :ای مگس عرصه سیمرغ نه جولنگه توست.) آخه این پیر با بقیه فرق داشت.فقط فروشنده نبود اول خودش مست جام یار شده بود اونقدر مست عشق یار بود و اونقدر تجربه سفرهای شبونه به آسمون داشت که همه حرفاش بوی آسمون میداد.می گفت که اون مِی ها رو هم تو یکی از سفرهاش از یکی ازقدحهای اونجا پر  کرده.می گفت که به تعداد اسماء خدا قدح شراب وجود داره.شراب رحمت، شراب عزت، شراب هدایت، شراب حکمت، شراب علم، صبر، شکر،.....خودش از روی فضل و کرمش به هر کی بخوا یکی یا چند تا از اون ها رو میچشونه.ازهرکدوم که به آدم بده طرف لبریز از اون صفت میشه.به قول باسوادا میشه مظهر اون صفت خدا.می گفت یادتون باشه قبل از نوشیدن هر قدح، نام خدا رو با اون صفت به زبون بیارین.بسم الله الرحیم،بسم الله العزیز، بسم الله الهادی، بسم الله الشهید و.... یادش بخیر مراد ما خودش از بیشترِ اون قدحها چشیده بود.مظهر خیلی از صفات بود. ولی از همه بیشتر ازشراب رحمت نوش کرده بود.وه که چقدر مست رحمت یار بود وچقدررحیمانه اومده بود تا خیل مریداشو یه جرعه از آسمون مهمون کنه.اصلاً معنی اسم شناسنامه ایش با رحمت عجین بود.یه بار که به طور خیلی استثنایی و برای یه مدت کوتاه درهای عرش خدا بروی همه باز شده بود، با عجله اومد با یه کوله بار پر از" بال"مریدا فهمیدن که خبراییه.داستانو که شنیدن دسپاچه شدن.بعضیها باورشون نمیشد.مگه میشه که به همین سادگی یه راست رفت تا عرش خدا؟که فقط جای جبرئیل و چهارده معصومِ(علیهم  السلام)؟آدمای معمولی خیلی همت کنن میرن تا آسمون هفتم. که دیگه آخر خوب بودن و مطیع بودن رو میخواد.مگه میشه یه آدم خاکی اونم با اون سابقه ،چهره خدا، چه میدونم اون چیزی که اون بهش میگفت"وجه الله" رو با چشم ببینه؟ولی اونایی هم که باور کردن کم نبودن.ازدحام کردن. بهشون گفت که سهمیه "بال" کم دادن.مثل روز عاشورا که فقط 72 تا داده بودن. هر کی عاشورایی تر بیاد وسط به اون یه جفت بال میرسه.  و بالاخره عاشورای دومی توتاریخ تکرار شد.خلایق دو دسته بیشتر نبودن: یزیدی/حسینی.(بیطرفا روهم تاریخ یزیدی نامیده)و برای بار دوم عشق از آفریده شدنش به خودش بالید.دوباره عرش خدا از عطر غرور پر شد و آماده پذیرایی از مهمونهای تازه واردی که با بالهایی که روح الله بهشون داده بود داشتن از راه میرسیدن.دوباره فرشته ها بیاد اولین روز خلقت افتادن که چقدر اعتراض کرده بودن که "میخوای تو زمین فساد و خونریزی راه بیفته؟" و... با تموم وجود به سجده افتادن.فکر کنم آخرشو دیگه میدونین که فرصت تموم شد ودرهای عرش بسته شد.پیر مراد هم از غم فراق بهترین مریداش شکست. اونجا بود که همه رو تو خماری چشماش رها کرد و رفت.اونایی که باورشون نشده بود، ناباورتر شدن و قید همه باورها رو زدن.می فروشهای دیگه هم هر کدوم از سوراخی که توش خزیده بودن، بیرون اومدن و بساط زدن و شروع کردن به تبلیغهای عجیب غریب واسه ابزار تقلبی خودشون.اینقدر کار کردن که شعار"نسیه رو ول کن،نقد رو بچسب" جزء فرهنگ روزمره مون شد.همه نقد گرا شدن.بیرحما برای جذب آدما ویروس شک رو بجون مردم انداختن. و اون کارهارو سادگی و دیوونگی جازدن.!عشق رفت و عقل برره ای جای اونو گرفت. یعنی بفکر خودت باش بقیه رو ولش. ببین سود و منفعت تو در چیه؟چی کمک به اون؟چقدر ساده ای!وقتی یکی نیازش بهت افتاد بخت به تو رو کرده هرچی می تونی ازش بکن! اما در میخونه پیرما هنوز بازه و خیل مریدا منتظرن تا یه بار دیگه درهای عرش، مستقیم رو به زمین باز بشه. و اونا با یه بسم الله الشهید از جام شهادت بنوشن و یه راست به مقصد عرش!


    نظرات شما ()

  • وندر خم یه پیشنهاد عاشقانه

  • نویسنده : فاطمه اسدی:: 85/7/11:: 10:0 صبح

                                                                             

    روزی جناب عشق تاختن همی کردی تا خود را به وادی عجیب و بی رنگ و بویی رساندی بنام "عقلستان". که در آن هیچ خبری ازمهر وشعر و چمن و بستان و گل و نغمه بلبلان شوریده وپروانه های سوخته بال نبودی. و آنچه در آن وادی همی دیدی یکسره خودخواهی بودی و منفعت طلبی و اصالت سود .قانون اساسی آن دیار "قانون تنازع بقا "نام داشتی.

    فزون ترین وسیله ای که در آن شهر یافت همی شدی،یک قاب مستطیل چوبی بودی که در آن چندین میله نصب شده و در هر کدام چند مهره چوبی بودی، که اهالی آن را "چرتکه" نامیدندی. و همگان از مرد و زن و خرد و کلانِ آنها چرتکه در دست داشتندی و هر کجارفتندی با خود حمل کردندی.جالب تر این بودی که تندیس نمادین یک عدد چرتکه غول پیکر در وسط میدان شهر نصب شده بودی تا هیچگاه از یاد نبرندی که این آلت چه حق عظیمی به گردنشان داشته بودی !

    جناب عشق با ناباوری مشاهده کردی که هر کس از دیگری چیزی می خواستی مثلاً حتی اگر طفلی چالاک به طفل هم محله خود پیشنهاد یک دست بازی "یه قل دو قل"همی دادی طفل دوم، فوراً چرتکه انداختی تا بیندی که این کار بنفع وی هستی یا نه؟آنگاه اگر نفعی از بازی عایدش شدی،قبول همی کردی. جناب عشق از دیدن آنهم دودوتاچارتا کردن اهالی سخت به ستوه آمده و در تصمیم خویش جهت انجام یک دورمناظره داغ زنده با سلطان عقل مصمم تر شدی و چار نعل روانه امارت وی شدی.

    ولی بیچاره از همه جا بیخبر بجرم نداشتن چرتکه که در حکم پاسپورت ورود به سرزمین ایشان بودی ،به 6ماه حبس تعزیری محکوم شدی که وی عاشقانه آن ایام را تحمل کردی به امید اینکه پس از آزادی مناظره انجام دهندی.و اندر آن پیروزشدی.آنک زنجیر اسارت از پر و پای عشق باز شدی،باز بغایت عاشقانه سماجت پیشه کردی تا نظر سلطان عقل را در جهت برگزاری مناظره جلب کردی.باری سلطان عقل نیز پس از چرتکه اندازیهای مکرر نهایت به این نتیجه رسیدی که مانعی برای برپایی این جلسه زنده وجود نداشی. چرا که اگر خود پیروز شدی که فبهاالمراد. و روی جناب عشق را حالا حالاها کم کردندی و بدون مزاحمت جهان سومی های عاشق به منفعت طلبی و استحکام سلطه خویش ادامه دادی . و اگرهم رقیب پیروز شدی،پس با انگهای جورواجور و ترور شخصیتی و جنگ روانی و سایر شیوه های پست مدرنیزمی دیگر وی را تخریب کردی و سپس از طریق پیاده نظامهای خود، شبانه وی را از قلمرو حکومت خود به نقطه نامعلومی تبعید کردی.علی ایُ حالٍ  دو رقیب رودرروی هم به مناظره زنده پرداختندی وهرچه عشق از برتری و فضایل و زیبائیهای زندگی عاشقانه و انبوه شهیدانی که درراه عشق خون پاکشان را اهدا کردندی و چه منصورهایی که بجرم عاشقی سرهایشان بالای دار رفتندی،گفتی و گفتی و گفتی،همه ناظران را سخت خنده غلبه کردی و از شدت خنده دار و تمسخر آمیز بودن آن سخنان،بیشماری از حاضران را کار به اورژانس و پاره شدن جهاز گوارشی انجامیدی!چرا که به هیچ وجه علتی برای انجام آن کارها نبافتندی و هیچ اثری از نفع و سود درجای جای آن داستانها ندیدندی.و احوال  آن امم بدوی! بغایت برایشان تمسخر آمیز بودی. که این باعث شدی که سلطان عقل ازمعرکه دفاع کردن نجات یافتی و خود را از پاسخ دادن بی نیاز همی دیدی. وعکس العمل حضار را دال بر محکومیت عشق و پیروزی خود اعلام کردی و طی حکم صادره ،بدلیل آنچه وی سادگی و جنون خواندی،برای عشق تخفیف مجازات قائل شدی و بشرط ایمان آوردن وی به مقدسات و اصول "قانون تنازع بقای"عقلستان از وی گذشتندی.که این حکم عشق مظلوم را سخت گران آمدی و سر خویش گرفتی و با پای خویش از آن وادی اهریمنی که هر کسی تنها بفکر چریدن و پروراندن خود و بریدن نان این و آن بودی ،بیرون شدی.و همچنان به امید خرد شدن همه چرتکه های دنیا و گذشتن سریعتر از مرحله "پست مدرنیسمی" تاریخ و شروع دوباره زندگی در کنارآنانکه برای زندگی دیگران خریدار سر دار می باشندی،گوشه خلوتی اتخاذ کردی.                                                                          

                      تاریخ  نوشتن:10/07 /1385      

                                                          


    نظرات شما ()